|
15 / 5 / 1391برچسب:, :: 20:59 :: نويسنده : sanaz
خوشحال بودم كه تو انشاي سمانه هستم اما...همين كه امدم لبخند بزنم ديدم ميخواد انشاهشو ويرايش كنه...همش 525 ثانيم نشده بود.....همش خدا خدا ميكردم كه حذفم نكنه اما همين كه به من رسيد مكث كرد و با اخم نگام كرد.. .. .. قلبم تند تند ميزد اما...از من گذشت نميدونستم چجوري بايد خوشحال باشم داشتم بال در مياوردم. وقتي كلشو خوند ديگه متنش آماده بود اما وقتي ميخواست بخونتش همين كه به من رسيد دوباره مكث كرد نميدونستم ميخواد چيكار كنه اما...منو نخوند و ادامه داد............. |