جیگر طلای من
سمانه
درباره وبلاگ


سلام.من سانازم. نميدونم چقد سمانه رو دوسش دارم.... ولي ميدونم خيـــ...لي دوسش دارم... اين وبلاگوهم فقط وفقط بخاطر اون ساختم مرc از حضورتون.

پيوندها
تبادل لينك هوشمند
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان جیگر طلای من و آدرس misss.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 50
بازدید کل : 32252
تعداد مطالب : 27
تعداد نظرات : 78
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
sanaz

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
28 / 8 / 1390برچسب:, :: 21:34 :: نويسنده : sanaz

سلام. خب... خب نداره ديگه يه بارم كه يه سوژه ي خوب واسه نوشتن دارم خب خب كنم؟!!!
تو اين هفته فقط شنبه و يكشنبه سمانه رو ديدم فكرشو كنيد 2شنبه 3شنبه 4 شنبه 5 شنبه و جمعه ميشن 5 روز،نميتونستم سمانه رو ببينم مگه اين قلب من چقده كه اين همه دلتنگي توش جا ميشه؟!!

خلاصه 4شنبه شب بود كه ديگه نتونستم جلو خودمو بگيرم و گريم گرفت چقدم بد بود جلو عمم و دخترعمم و بابام،مامانم و فرنازم كه چيز جديدي براشون نبود خلاصه مليكا دخترعمم گفت واااي ساناز تاحالا اشكتو نديده بودم راستم ميگفت چون من جلو هيشكي گريه نميكنم اما اون شب واقعا دست خودم نبود و بدجوري دلم واسه سمانه تنگ شده بود همشم به آخر سال فكر ميكردم و بيشتر گريم ميگرفت مليكا هم خيلي باهام حرف زد تا آروم شم حرفاشم بي تاثير نبود ولي بازم دلم تنگ بود خلاصه قرار شد فرداش باهم بريم بازار...
فردا صبحش باهم آماده شديمو+خواهرم رفتيم بازار هواهم مثل دلم بود يني ابري بود ديگه رفتيم تو بازارو يدفه گفتم يه لحظه وايسين،بياين از طرف بريم!!! همين كه 3،2 قدم رفتيم جلو 2نفرو ديدم كه يكيشون خيلي شبيه سمانه بود تازه سرشونم اونطرف بودو صورتشونم نميديدم وسط راه گفتم يه لحظه وايسين... بعد به خودم گفتم انگار گريه هاي ديشبم مغزمو توهمي كرده ولي اگر خودش باشه چي؟؟ اما
نه خودش نيست  چند قدم ديگه رفتيم جلو و آهـــا فهميدم all star !!

كفششو نگاه كردم ديدم كفششم كفش سمانه هست يني ميشد يه نفر اينقد شبيه سمانه باشه كفششم عين خودش باشه...؟؟!! اينا هي از ذهنم رد ميشدن منم زود رفتم يه گوشه و دستمو توهم گره دادم،چشمم بستم و گفتم:
رَب اشْرَحْ لي صَدري و يَسِرْ لي أمْر‍ي وَاحْلُلْ عُقْدَ‍‍ةً مِن لِساني يَفْقَهوا قَولي..
چشممو كه باز كردم ديدم دارن ميان،جلوم مليكا وايساده بود منم زود رفتم جلوو سلام كردم و دست دادم سمانه هم خواهرشو معرفي كرد وباهم سلاميديم اونقد جا خورده بودم و دست و پامو گم كرده بودم كه يادم رفت مليكا و فرنازو بهش معرفي كنم بعد كه رفتن يادم امد!!!
خلاصه مغزم تاب برنداشته بود و اونم خود سمانه بود ولي باورم نميشد همون شب قبلش بود كه دلم واسش تنگ شده بودو همون فردا صبحش ديدمش + اون تغيير مسير عجيب كه يدفه گفتم بياين از اينطرف بريم مثل اين بود كه خدا بهم گفت از اينور برو .. واقعا نميدونم چي بگم...

برگشتنم هوا نميدونم شايد اشك ذوق ميريخت و منم دوباره گريم گرفت و از ته قلبم خوشحال شدم و از خدا تشكر كردم

سمانه خيلي دوثط دارماااااا

باي باي تا پست بعد..